مراجعه به متخصص
صحبت دربارۀ بهداشت جسم بود. یکی از مطالبی که اهلبیت(علیهمالسلام) و انبیای قبل از آنها، روی آن تأکید دارند، مراجعۀ به متخصص است. طبیب البته نه منحصر به پزشک امروزی، وقتی میگوییم متخصص یعنی کسی که مسلط به مبانی پزشکی است. حالا امروزه به کسانی محدودش کردند که مدرک دارند. اما آنچه که ما در مبانی دینی میگوییم، منحصر به این نیست و قدیم یعنی حدود ۱۰۰ سال پیش، ۱۵۰ سال پیش، دیگر این مدارک نبود؛ اما طبیب وجود داشت. زمان اهلبیت(علیهمالسلام) طبیب یعنی افراد متخصص وجود داشتند. گرچه امروز این طبیبهایی که الآن تابلو دارند نمونه و بخشی از این افراد هستند که بالاخره آمدند و ضابطهمندش کردند. خود این ضابطهکردن خودش خوب است؛ اما باید توجه بکنیم که انحصارش صحیح نیست. ما متخصص میخواهیم. حالا فرض کنید در مکانیکی اگر افرادی آمدند و متخصص بودند میتوانند. ما علمشان را میخواهیم ولو اینکه صنفشان بیاید محدود بکند. بگوید ما این مکانیکها را قبول نداریم و اینها باید بیایند یک دوره پیش ما درس بخوانند تا ما یک مدرک به آنها بدهیم. رفتن برای گذراندن آن دورهها خوب است؛ اما انحصارش خوب نیست و عقل ما میگوید هرکس متخصص است، از تخصصش استفاده بکند. حالا اگر کسی مریض شد آیا میشود بگوید من پیش پزشک نمیروم؟! این را داریم عرض میکنیم که عقل انسان میگوید نزد پزشک برو و معالجه بکن. در زمان پیامبر اسلام مردی مجروح شده بود. آنوقت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) فرمودند: «ادْعُوا لَهُ الطَّبِیبَ»[۱] یک طبیب برایش بیاورید. یک کسی گفت که آیا طبیب سودی هم برایش دارد، آن هم در کنار پیامبری که حضور دارند؟ پیامبر فرمودند: «نعم، ما أنزل الله من داء إلا أنزل له شفاء» خدای متعال هر دردی که فرستاده کنارش شفای آن را قرار داده است. باز در حدیث دیگری از امام هشتم(علیهالسلام) است که فرمودند: «أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى لَمْ یَبْتَلِ الْعَبْدَ الْمُؤْمِنَ بِبَلَاءٍ حَتَّى جَعَلَ لَهُ دَوَاءً یُعَالِجُ بِهِ» هیچ دردی را خدا قرار نداده مگر اینکه در کنارش دارویی گذاشته که با آن معالجه بشود. بعد فرمودند: «وَ لِکُلِّ صِنْفٍ مِنَ الدَّاءِ صِنْفٌ مِنَ الدَّوَاءِ وَ تَدْبِیرٌ وَ نَعْتٌ»[۲] هر دستهای از بلاها دارای یک صنف و گروه دارو است. یعنی متناسب با آن درد، خدا دارو قرار داده و در کنار آن تدبیر و نعمت فرمودند. نعمت همان نسخۀ پزشک را میگویند. یعنی باید یک تدبیری هم بشود، یک نسخهای هم نوشته بشود؛ یعنی همان تشخیصی که بالاخره متخصص میدهد و با تخصصش کار را پیش میبرد و معالجه میکند.
قضا و قدر
مطلب مهمی اینجا وجود دارد و آن بحث قضا و قدر و ارتباطش با معالجه است. این هم از بحثهای مهمی است که بارها دربارهاش صحبت کردیم. بهخصوص در شبهای قدر خیلی آن شبها سؤال میشود. این را مرتب مطرح میکنیم؛ اما از این زاویه که قضا و قدر با سلامتی و با بیماری چه ارتباطی دارد؟ سؤال این است که اگر خداوند مقدر کرده باشد قبل از شب قدر که من امشب مثلاً مریض باشم یا فردا مریض باشم. اگر بروم معالجه بکنم، آیا نارضایتی از قضا و قدر دارم؟ یعنی میخواهم بر خلاف ارادۀ خدا این کار را بکنم، آیا این است؟ سؤال بعدی این است که حالا ما ناراضی نباشیم یا باشیم؟ حالا این را از آن بگذریم. اصلاً اگر تقدیر الهی باشد که من مریض باشم آیا معالجۀ من اثری دارد؟ خب قطعاً دیگر من نباید خوب بشوم. وقتی خداوند در طول سال مقدر کرده و اندازهگیری کرده که مثلاً فلان شب و روز من مریض باشم. این اندازۀ الهی میشود، او حاکم بر ارادۀ من است. من حالا هرچه تصمیم بگیرم خودم را از بیماری دربیاورم، خب نمیشود که، ارادۀ الهی حاکم است. این را چرا بگوییم؟ اگر به اینها معتقد باشیم، آنوقت دیگر دنبال معالجه نمیرویم. میگوییم خب هرچه خدا تقدیر کرده همان است. جواب این است که تقدیر الهی با همان تصمیماتی که ما میگیریم اندازهگیری میشود. مثلاً خداوند وقتی شب قدر میخواهد بگوید که من امشب و فردا مریض میشوم، این اندازهگیری را محدودش میکند به اینکه آیا من میروم معالجه بکنم یا نمیکنم. یعنی تقدیر الهی وابستۀ به حرکت من میشود. اگر من حرکت میکنم و میروم معالجه میکنم مثلاً تقدیر الهی این است که من یک شبانهروز مریض باشم؛ اما اگر تقدیر الهی عکس این بود یعنی خدا در علمش میدانست که من نمیروم معالجه بکنم و تنبلی میکنم، این یک روز بیماری من ۳ روز میشود، یک هفته میشود. یعنی من نباید بگویم؛ چون تقدیر الهی این است که ۳ روز باشد، پس نمیروم معالجه کنم. به عکس است، تقدیر الهی میگوید چون شما نمیروی معالجه بکنی ۳ روز است و اگر بروی معالجه کنی یک روز است. تقدیر الهی این است و تابع تصمیم شما است. مثلاً خدای متعال میداند که شما دارو میخورید، تقدیر میکند که بیماریتان با این دارویی که میخورید یک روزه است. یک بار دیگر میداند که شما دارو نمیخورید و لجبازی میکنید خداوند هم تقدیر میکند که شما یک هفته مریض باشید. پس تقدیر الهی جبرآور نیست که بهزور بر ما حاکم باشد؛ بلکه تقدیر معلول حرکت ما است. او نگاه میکند ما چه میکنیم. مثل پدری است که بچهاش را از خانه بیرون کرده است. حالا میگویید چه موقع بچه را راهش میدهید؟ پدر میگوید من تابع توبۀ بچه هستم، منتظرم ببینم او چه میکند. اگر او زود توبه کند، همین امشب توبه کند راهش میدهم و میگویم داخل بیا. اگر توبه نکند و بخواهد لجبازیاش را ادامه بدهد، میگویم نه. فردا شب، پسفردا شب یکوقت میبینی یک هفته لجبازی میکند. هر وقت او برگردد من راهش میدهم. پس از پدر نباید سؤال بکنیم؛ بلکه باید از بچه سؤال بکنیم که چه موقع میخواهی تصمیم بگیری خوب شوی؟ خیلی ساده دارم اینها را عرض میکنم؛ اما بحث خیلی عمیق است، یعنی بحثهایی است که قرنها این مباحث در کتابها مطرح شده و حل نکردند.
عالم ذر
یعنی کم کم کار رسیده است به اینکه عالم ذر را در تفسیر نمونه اگر دیده باشید انکار کرده است. میگوید عالم ذر وجود ندارد. این بهخاطر این است که تفسیر نمونه آن وقت که نوشته شده چهل پنجاه سال پیش بوده و هنوز این بحثها حل نشده بود. فکر میکردند که چون عالم ذر هست، دیگر آنجا نشان دادند یکی مؤمن است یکی کافر است؛ پس فرد از خودش اختیار ندارد. بعد هم گفتند ما که اصلاً عالم ذر را یادمان نمیآید؛ پس وجود ندارد. در حالیکه آیۀ ۱۷۲ اعراف صریحاً عالم ذر را دارد اشاره میکند و اصلاً عالم ذر این نیست که بگوییم چون خداوند نشان داده است که چه کسی مؤمن و کافر است دیگر افراد احتیاج ندارند؛ بلکه به عکس است. در عالم ذر نشان داده است مردمی که روی کرۀ زمین میآیند با اختیار خودشان ایمان میآورند یا کافر میشوند، آن را دارد نشان میدهد.
پیشبینی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دربارۀ پسر سعدبنابی وقاص
مجدداً مثال دیگری بزنم. یک موقعی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمودند: «سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی» قبل از اینکه من را نیابید هرچه میخواهید از من سؤالاتتان را بکنید. خب اصحاب متأسفانه آن درک کامل را نداشتند که سؤالهای پیچیدۀ علمی را از امام بکنند و جوابها را یادداشت بکنند. مردم فقط دنبال مسائل خودشان بودند. یک کسی به نام سعدبنأبی وقاص میخواست امام را مسخره کند. بلند شد و گفت که در ریشهای من چند تا مو هست. امیرالمؤمنین(علیهالسلام) فرمودند اگر بخواهم عددش را بگویم میدانم، من عددش را دارم؛ اما به درد تو نمیخورد و تو هم نمیتوانی امتحان بکنی. حالا یکوقت اگر بگویند کم شده و فلانجاست افراد میروند پیدا میکنند؛ اما بخواهم بگویم این تعداد مو داری خب شما نمیتوانی شمارش بکنی. اما برای اینکه بدانی من علم غیب دارم و همه چیز را از آینده خبر دارم یک خبر به تو میدهم که قابل امتحان است؛ یعنی قابل وقوع است و آن این است که الآن شما یک بچهحیوان در خانه داری که آینده قاتل پسر من است. همه دقت کردند ببینند خب در خانۀ سعد چه کسی بود؟ عمر بود. این عمر آنوقت بچه بود. افرادی که صحبت امیرالمؤمنین(علیهالسلام) را شنیدند از آن موقع مدام به او میگفتند: «قاتلالحسین» و خیلی هم بدش میآمد. دیگر معروف شد به «قاتلالحسین». میگفت بابا چرا به من این را میگویید و یک بار خودش به امام حسین(علیهالسلام) میگفت: مردم میگویند من قاتل شما هستم. حضرت فرمودند درست میگویند و همینطور است. حالا سؤال من این است اینها را دقت کنید که یک بحث اعتقادی مهمی است. آیا چون امیرالمؤمنین(علیهالسلام) گفتند، عمرسعد قاتل شد؟ ببینید عوام این را میگویند، خب این غلط است این نیست. به عکس است اگر امام هیچ چیز هم نمیگفتند عمرسعد قاتل بود. پس قاتلیت این سبب شد که امام اطلاع پیدا بکنند و بگویند این قتل را انجام میدهد. حالا بیایید قاتلیت عمر را ببینید که آیا با اختیارش بود یا با زور بود؟ با اختیار خودش بود؛ حتی راجعبه حکومت ری خب دیگر نشست و فکر کرد. مدام نشست فکر کرد که اگر من این کار را بکنم و قتل را انجام بدهم حکومت ری نصیبم میشود، میروم حاکم ری میشوم؟! قتل را انجام ندهم حکومت را به یک نفر دیگر میدهند. خدا ابنزیاد را لعنت بکند که همۀ کله گندهها را فریبشان داده بود و وعده به آنها میداد، بقیه را هم تهدیدشان میکرد. خب نشست خودش این فکرها را کرد. خودش این فکرها را کرد و بعد هم انتخاب کرد. گفت: حالا میروم قتل را انجام میدهم و بعد هم توبه میکنم، حکومت ری را هم به دست میآورم. در جمعبندی خودش این کار را کرد. میتوانست بگوید نه من قتل انجام نمیدهم. امیرالمؤمنین(علیهالسلام) آنوقت که دارند به پدرش میگویند بچهات میکشد، امام دارند تصمیمش را هم نگاه میکنند و همه چیز را میدانند؛
پیشبینی دیگر امیرالمؤمنین(علیهالسلام)
حتی یک بار امیرالمؤمنین(علیهالسلام) یک بار در مسجد کوفه بودند. مسجد کوفه را مشرف شدید، میدانید از پشت قبله هم یک در دارد که واردش میشوند. امیرالمؤمنین(علیهالسلام) داشتند جریان کربلا را توضیح میدادند که حدوداً ۲۵ سال دیگر، آن وقتی را که حضرت میگفتند سال ۳۷ یا ۳۸ بود داستان سال ۶۱ را خبر میدادند. گفتند یک چنین اتفاقی اینجا در کوفه میافتد و یکی بود که باورش نمیشد و مدام حضرت به او گفتند مواظب باش به تو میگویم که گروهی را جمع میکنی. تو در همین کوفه پرچم دست میگیری و علیه فرزندم به کربلا میروی و در شهادت فرزندم شرکت میکنی. اینها را که حضرت داشتند میگفتند، این شروع کرد انکارکردن و گفت اصلاً امکان ندارد. حضرت فرمودند پس به تو بگویم از این درب که همان درب بابالفیل به آن میگویند. گفتند از این درب وارد میشوی و پرچمت هم به بالای درب گیر میکند و بالای پرچمت هم پاره میشود. یادت باشد من دارم صحنه را میبینم. این معنایش این نیست که امام دارند جبر میآورند؛ یعنی چون امام این را گفتند این نمیتواند تخلف بکند، بلکه به عکس است اگر امام هیچ چیز هم نمیگفتند این آقا این کار را میکرد. با اختیار خودش هم این کار را کرد. دارند میگویند باز من خبر میدهم، شاید به فکر بیفتید و تصمیم بگیرید که این کار را نکنید؛ اما آخرش نکرد. ۲۰ سال بعد یا بیشتر یک مقدار زمان گذشت و آن روز فرا رسید. روزی با حالت وحشیانهای پرچم دست گرفته بود و مدام فریاد میزد و هو هو میکرد و آمد در مسجد بیاید. یک مرتبه پرچم به بالای در گیر کرد و پاره شد و یادش آمد که آن روز امام... . باز هم رها نکرد. ببینید با اختیار خودش است. پس اگر از قبل خبر دادند این است، اینها را توجه بکنیم.
معالجه؛ جزئی از قضا و قدر
حالا بیاییم در بحث بیماری بدن؛ اگر کسی مریض شد بداند که باید برود معالجه بکند. خود معالجهاش جزو قضا و قدر است. یعنی در قضا و قدر علم الهی است که این آقا وقتی مریض میشود، میرود و معالجه میکند و مثلاً طی دو روز خوب میشود. یکی دیگر هم هست که آدم لجبازی است. هرچه به او میگویند برو معالجه کن، میگوید نه من نمیروم، من نمیروم. آن هم در قضا و قدر الهی است، آن هم هست. یعنی در قدر الهی مشخص است که این آقا در فلان روز که مریض میشود چون با اختیار خودش لجبازی میکند، نمیرود معالجه بکند. بیماریاش به جای دو روز ممکن است یک ماه طول بکشد؛ حتی ممکن است کشته بشود. حالا اگر یک کسی آمد خبر داد و گفت این آقا فلان روز مریض میشود، دو روز هم بیماریاش طول میکشد. این معنایش این نیست که این آقا مجبور است دو روز مریض باشد، نخیر. با تمام اختیاراتی که دارد و تلاشی که میکند، پیش پزشک میرود و یکی از چیزهایی هم که باید بگوییم بحث دعا است؛ یعنی خدای متعال میداند که این آقا دعا هم میکند. یعنی آنها را هم ضمیمهاش میکند میگوید هم پیش پزشک میرود، هم دعا میکند، هم دیگران در حقش دعا میکنند، هم مثلاً صدقه میدهد. همۀ اینها با هم جمع میشود و مجموع اینها اثر میگذارد در اینکه این مثلاً بیماریاش ۲ روز طول بکشد. اینها را یادمان باشد که معالجه جزو تقدیرات الهی است؛ در حالیکه معالجه با اختیار من و شما است.
حالا روایت را دقت کنید، یک کسی از پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) سؤال کرد: «أَ رَأَیْتَ رُقًى نَسْتَرْقِیهَا»؛ گفت یکسری تعویذهایی هست. تعویذ همین دعاهایی است که روی کاغذ مینویسند و به دست یا به بازو یا زیر لباسها میبندند. گفت یکسری دعاهایی هم ما تعویذ میکنیم زیر لباسهایمان میگذاریم و سؤال کرد نظر مبارکتان چیست، «وَ دَوَاءً نَتَدَاوَى بِهِ» یکسری داروهای گیاهی است که ما با آن خودمان را مداوا میکنیم؟ و همچنین یک مقدار هم پرهیز میکنیم. وقتی مریض میشویم از یکسری چیزهایی که برایمان ضرر دارد پرهیز میکنیم و استفاده نمیکنیم. سه تا چیز را گفت، هم استفاده از دارو، هم استفاده از دعا و هم پرهیز را گفت. سؤالش این است: «هَلْ یَرُدُّ مِنْ قَضَاءِ اللَّهِ شَیْئاً» آیا این کارهایی که ما میکنیم تقدیر الهی را رد میکند؟ یعنی اگر تقدیر این بوده که مثلاً یک ماه ما مریض باشیم این تقدیر را برمیدارد؟ پیامبر فرمودند که خود این کارهایی که میکنید اینها جزو قدر است؛ یعنی بنا نبود که یک ماه شما مریض باشی. چون این سه تا کار را میکنی، اصلاً از اول مریضیات مقدرش مثلاً دو روز است نه اینکه بگویید مقدر یک ماه بود و چون شما این کار را کردی یک ماه، دو روز شد. پس تقدیر الهی نه جبر است که بگوییم از خدا هرچه اراده کرد به زور جلو میرود و نه اینکه بگویید ارادۀ من و شما و حرکت ما بی اثر است، این هم نیست. همین ارادههایی که پروردگار به ما داده، اینها را از قبل خدا میداند که ما با این ارادهمان چه میکنیم. لذا پیامبر فرمودند: «قَالَ هِیَ مِنْ أَقْدَارِ اللَّهِ تَعَالَى»[۳]؛ فرمودند این کارهایی که میکنید، همان دعایی که میگذارید، دارویی که میخورید، پرهیزی که میکنید را فرمودند اینها از تقدیرات الهی است. خود اینها هم مقدر الهی است.
یک داستانی هم دارد که امام صادق(علیهالسلام) میفرمایند: یکی از انبیاء مریض شد و گفت من معالجه نمیکنم. خدای متعال خطاب کرد و به او وحی کرد، فرمود: «لَا أَشْفِیکَ حَتَّى تَتَدَاوَى فَإِنَّ الشِّفَاءَ مِنِّی»[۴] فرمود: من هم شفایت نمیدهم تا بروی مداوا بکنی؛ چون شفا از من است، من هم راه عاقلانهاش را همین گذاشتم. باید بروی دارو بخوری، گاهی پرهیز بکنی، پیش پزشک بروی و همین کارهای متعارف را انجام بدهی. بله، درد که میگوییم از خدا است؛ ولی باز آن هم گاهی انسانها دردی را به یک کسی وارد میکنند. حالا این را که خدای متعال جلویش را که نمیگیرد. وقتی یک کسی مثلاً سمی را میآورد و در آبی میگذارد و به من میدهد، میخورم. خب این باعث میشود که من مریض میشوم دیگر. این را نباید بگوییم خدا درد را داد، خدا اثر را گذاشته است؛ اما چه کسی مسبب این است؟ یک شخصی، انسان است، آن اثر است؛ لذا آن ضامن من است، مسئولم است. پس اثر را خدا گذاشته، اثر دارو را هم باز خدا گذاشته است. حالا دارو را من وارد نیستم و میآیم از شما سؤال میکنم میگویم من برای بیماریام چهکار بکنم؟ شما میفرمایید که برو فلان دارو را بخور خوب میشوی. باز شما که در آن اثر را نگذاشتید، شما فقط راهنماییام میکنید، میگویید این دارو را استفاده کن. من هم میگویم چشم، میروم برمیدارم استفاده میکنم و خوب میشوم. پس هم درد، هم معالجه، همۀ اینها را اگر بخواهید به یک نحوی به خدا وصل بکنید، درست است؛ اما انکار نکنید. حرکت من و شما حتی آن دشمنان، دشمن هم حرکت بکند اثر میگذارد. بالاخره کار خودش را انجام میدهد و اثر خودش را میگذارد.
پس این نتیجه را میخواهم بگیرم؛ چون من دیدم. یک موقعی در روستای ابواسحاق در طرفهای لردگان آنجا برای تبلیغ رفته بودیم. خیلی سال پیش بود. شاید حدود سی و پنج سال پیش، اوایل انقلاب بود. آنوقت یک آقایی ما را به منزلش دعوت کرد. به آنجا رفتیم، زمستان هم بود. دیدم مادر پیری داشت که در زمستان در ایوان نشسته بود. گفت به این مادر من توصیه کن که به اتاق بیاید، سرما بود. هرچه به او توصیه میکردیم، نمیآمد و قبول نمیکرد. شب تا صبح، روز تا شب همینطور دائماً در این ایوان بود، پیرزنی بود و گوش نمیداد. آنوقت در زمستان سرد که برف میآمد این در ایوان بود. خب کسی باورش نمیآمد که این چرا نمیآید. آنوقت چه بود؟ پسرش میگفت که مثلاً مدتها پیش دکتر به او گفته است ایشان باید هوای آزاد بخورد. این یک کلمه در ذهن این پیرزن رفته بود و دیگر فکر کرده بود این هوای آزاد دیگر یعنی معنایش این است و دیگر از تابستان آمده بود و در زمستان دیگر رها نمیکرد. حالا آن موقع در تابستان هوا خوب بوده است و دیگر رها نمیکرد و همینطور... . من خیلی این کجفهمیها را دیدم. همینحالا هم بعضیها را میبینم که مثلاً یک مرتبه میگوید من نمیروم عمل جراحی بکنم. یک چیزی حالا از بعضیها شنیده است. افراط و تفریط نکنیم و بالاخره انسان باید به نظر متخصص احترام بگذارد. یا مثلاً داروی شیمیایی، بعضیها چنان با آن مقابله میکنند که میگوید من به هیچوجه نمیخورم. اینطوری نیست. همان داروی شیمیایی هم از همین داروهای گیاهی است؛ منتها یک مقدار قویترش است یا ضعیفترش است. بالاخره یک کاری کردهاند. کسی که نیامده از خودش چیزی بسازد. اینها را مواظب باشیم.
یک کجفهمی گاهی در ذهنمان میرود و بعد خودمان به خودمان خسارت میزنیم و گردن خدا میاندازیم و میگوییم خدا خواسته که ما مریض باشیم. نه خدا نخواسته است. خدا میخواهد که ما راه عاقلانه را طی بکنیم. عکسش هم من دیدم. مریضهایی که به هیچ وجه داروهای گیاهی را قبول ندارند. میگوید من هیچ چیز قبول ندارم. حالا مدام میرود داروهای شیمیایی استفاده میکند، خوب هم نمیشود. هرچه به او میگوییم بابا شما آن را امتحان کردهای، خب بیا این را هم امتحان کن، بالاخره این هم دارو است!
یک آقایی بود کلیههایش را از دست داده بود و تا آن وقت که یک مقدار حالش خوب بود هرچه به او میگفتیم، خانوادهاش میگفتند، گوش نمیکرد تا اینکه کلیههایش از کار افتاد و تا تهران هم رفت و همه گفتند امکان ندارد. آنوقت گفت حالا آن طرف را امتحان میکنم. آن طرف را یعنی داروهای گیاهی را امتحان کرد و یک مقدار کلیههایش برگشت. بعد که برگشت عقیدهاش الآن خیلی محکم شد؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود، دیگر دیر شده بود. مواظب باشیم یکوقت یک فکر کجی در ذهنمان نرود. گاهی یک فکر کجی در ذهنمان میرود، بعضیها میآیند برایمان مدام مطالبی را مطرح میکنند. اینها را مواظب باشیم. یک مرتبه یک چیزی در ذهنمان میآید، بهخصوص اگر سنمان هم بالا باشد؛ مثل آن پیرزن که گفتم. افرادی که سنشان بالا میآید دیر انعطاف دارند؛ یعنی زیاد باور نمیکند که باید رفتارش را عوض کند و دیگر زیر بار نمیرود. اما آنهایی که عالماند حواسشان خیلی جمع است.
نحوۀ برخورد امام خمینی(ره) با پزشک
حضرت امام آن شخصیت بزرگی که میبینید دنیا را دارند میچرخانند و همه را تدبیر میکنند؛ اما در عین حال تا آخر عمرشان وقتی مریض شدند دکتر معالج اجازه گرفت، گفت به نظر من باید این بشود. گفتند هرچه نظر شما است. یک عالم بزرگی که این همۀ علوم در وجودش جمع است، همه چیز را میداند؛ اما به اینجا که میرسد تا میبیند آن فرد متخصص است میگوید هرچه نظر شماست، تشخیص بدهید. خودشان هم کار خودشان را میکنند. خودشان هم دعایشان را میخوانند، قرآنشان را میخوانند، نماز شبشان را میخوانند، توسلاتشان را میکنند، کارشان را دارند؛ اما جلوی متخصص یک نوع احترام خاصی میگذارند.
ماجرای بیماری حضرت موسی(علیهالسلام) و حکمت خداوند
این داستان حضرت موسی(علیهالسلام) را هم دقت کنید که ایشان مریض شدند. اطرافیان آمدند و نگاه کردند، مریضی را شناختند. فهمیدند که موسی(علیهالسلام) چه بیماری پیدا کرده است. به او گفتند :«لَو تَداوَیتَ» ایکاش با فلان دارو و فلان دارو مداوا میکردی. داروهایش را گفتند. حضرت موسی(علیهالسلام) گفت من این کار را نخواهم کرد و آن خدایی که بیماری را به من داده، خودش هم معالجهام بکند. بیماری حضرت موسی(علیهالسلام) طول کشید. دومرتبه رفقایش پیشش آمدند و گفتند جناب موسی ما تجربه داریم، همین بیماری را هم ماها پیدا کردیم، رفتیم دارو خوردیم و خوب شدیم، شما هم بخور. مجدداً گفت نه من مداوا نمیکنم. به حضرت موسی(علیهالسلام) خطاب شد. «و عِزَّتی و جَلالی، لا أبرَأتُکَ حَتّى تَتَداوى بِما ذَکَروهُ لَکَ» به عزت و جلالم قسم، مداوایت نمیکنم تا به همان چیزی که مردم گفتند بروی و خودت را معالجه کنی. خب حضرت موسی(علیهالسلام) دوستانش را صدا زد و گفت: همان داروهایی که گفتید را بیاورید تا من استفاده کنم و آنها هم آوردند، خورد و خوب شد. بعد که خوب شد حضرت موسی(علیهالسلام) ته دلش کمی دلگیر شد که خدایا من میخواستم به ارادۀ تو جلو بروم؛ اما بالاخره ما را پیش اصحابمان کوچک کردی، بالاخره نظر آنها حاکم شد و من میخواستم نظر تو باشد. ببینید خدای متعال چه فرمود! این عبارت خیلی زیبا است. خداوند فرمود: «أرَدتَ أن تُبطِلَ حِکمَتی بِتَوَکُّلِکَ عَلَیَّ» تو قصد داشتی به واسطۀ توکلی که به من کردی، حکمت من را از بین ببری، همین. گفتید توکل به خدا؛ اما میخواهید حکمت من را از بین ببری. حکمت من یعنی مصلحت این است مریض که شدی از طریق معالجه خوب شوی و بروی دارو بخوری. کار عاقلانه را ترک کردی و میگویی خدا! خب خداوند هم عقل را به تو داده و میگوید این کار را بکن. آنوقت کار عاقلانه را انجام نمیدهی و میخواهی خدا معالجهات کند، اینکه نمیشود که.
نه آن بحثش جدا است، آن بحثش این بود که دیگر آنها قصد قطعیت داشتند که در آتش بیندازند. کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد. برای حضرت ابراهیم(علیهالسلام) یک تصمیمی داشتند تا او را در آتش بسوزانند. راهکار طبیعی نداشت که بالاخره رفقایش بیایند و نجاتش بدهند. دیگر بحث وصل به ارادۀ الهی بود. خدا میخواست نجاتش میداد، نمیخواست دیگر سوخته میشد. بحث ما الآن در جایی است که راهکار طبیعی وجود دارد؛ مثل همین مریضی، چیزهای دیگر هم داریم مثلاً میخواهیم ازدواج کنیم، نمیرویم مشاوره بکنیم. حالا میگوییم توکل به خدا و جلو میرویم. خب این توکل به خدا یعنی چه؟! خب خدا گفته به تو عقل دادم، برو مشورت بکن. دیگر این عقل را که ما خودمان به خودمان ندادیم، عقل را هم خدا به ما داده است. خود این عقل را خدا میگوید این چراغ را روشن کن تا جلوی پایت را ببینی. کسی که چراغ را روشن نمیکند خودش مشکل پیدا میکند. حالا این چراغ را چه کسی داده است؟ خود خدا برای یک چنین مواقعی گذاشته است. عقل را به من داده که وقتی مریض شدم به من بگوید پیش متخصص برو. حالا اگر به عقل گفتم هیچ چیز نگو، من حرفت را نمیشنوم، درواقع حرف خدا را نمیشنوم. این است که خدای متعال میفرماید: من هم مداوایت نمیکنم تا همان روش متعارف را جلو بروی. حضرت موسی(علیهالسلام) وقتی از خدا دلگیر شد، خدای متعال فرمود که تو میخواستی حکمت من را باطل بکنی به واسطۀ توکلی که بر من کردی تا من حکمتم را عوض کنم و کار دیگری بکنم، نمیشود که. حکمت من این است یعنی چه؟ «مَن أودَعَ العَقاقیرَ مَنافِعَ الأَشیاءِ غَیری»؛ عقاقیر، همان داروهای گیاهی را میگویند. ای موسی چه کسی به این داروها منافع و خواصی را غیر از من داده است؟ اگر فکر میکنی غیر من داده، بله آنوقت بگو دارو که خوردم، یک خدای دومی بر خدای من پیروز شد؛ اما الآن اینطوری نیست. همین آثار داروها را هم خدا در آن گذاشته، مخلوق که نگذاشته است. پس اگر استفاده کردی داری به حکمت الهی عمل میکنی. این بحث بسیار مهمی است که به درد یکجاهایی از زندگیمان میخورد. إنشاءالله همیشه جوان باشید و روحیۀ جوان داشته باشید؛ اما مواظب باشید که این نکات همینطور در ذهن مبارکتان باشد. یک زمانهای خاصی انسان یکمرتبه کجفهم میشود و همینطور پافشاری میکند. میگوید مثلاً شنیده است که مثلاً این آمپول را نزند، بعضیها را که دیدهاید. این آمپول را نمیزند، خب نمیشود. وقتی متخصص میگوید آمپول را باید بزنی، باید بزنی دیگر. نزنی بیماریات طول میکشد. حالا میگوید اگر آمپول بزنم یک آثار منفی هم دارد. خب داشته باشد، بالاخره آثار مثبتش هم هست. شما هرچه در ذهنت هست به متخصص بگو. بگو این آثار منفی را دارد، حالا نظرت چه است. بالاخره آن متخصص میگوید میدانم؛ اما باز اگر استفاده نکنی بیماریات سختتر میشود؛ حتی ممکن است به جاهای دیگر بدنت سرایت کند و اصلاً مشکل پیدا بکنی. لذا مثلاً ما از تربت خیلی استفاده میکنیم، دوستان هم میبینند. مرتب نتیجه هم میگیریم مریضها شفا پیدا میکنند؛ اما در عین حال آنهایی که دارند معالجۀ پزشکی میکنند من همان وقت به آنها توصیه میکنم، میگویم آنها را ترک نکنید؛ چون آن هم ارادۀ الهی است، هم آن و هم تربت، اینها همهاش این است. من الآن این روایتش را هم خواندم که بدانید.
گفت ما هم در جیبمان تعویذ میگذاریم، دعا میگذاریم، هم پرهیز میکنیم، هم معالجه میکنیم. حضرت فرمودند همهاش از تقدیر الهی است. اینها را همهاش را با هم به آن توجه بکنید تا إنشاءالله به نتیجه برسید.
«اللهم صل علی محمدٍ و آل محمد و عجل فرجهم»
[۱] . بحار الانوار، ج۵۹، ص۷۲.
[۲] . بحار الانوار، ج۵۹، ص۳۰۹.
[۳] . بحار الانوار، ج۵۹، ص۷۷.
[۴] . بحار الانوار، ج۵۹، ص۶۶.